از آخرین باری که نوشتم فکر کنم پنج ماه میگذره. تو این روزا انفاقای عجیبی افتاد. دست وپاحنایی یک هفته بیمارستان بستری شد. آبجی کوچیکه عقد کرد و باباجان برای اربعین رفت کربلا. ما هم اون مدتی که نبود رفتیم همدان و حسابی غم دوری بابا رو با خرید جبران کردیم. از مریضی زینب بخوام بگم اینکه دست وپاحنایی دچار تب اسهال و استفراغ شده بود. این سه تا رو برای اولین بار با هم میگرفت و ما هم کاملا دست پاچه شده بودیم. نمیدونستیم چرا. چیه. از کجا سر و کله‌ش ‌پیدا شده. ولی هر چی‌ بود خیلی ترسیده بودیم و حسابی دست و پامون رو گم کرده بودیم. حدود شش روز بیمارستان بستری شد. بیمارستان کودکان شهید فهمیده. افتضاح. اعصاب خورد کن. روزهای بد و سخت که هر بار بهش فکر میکنم اعصاب خوردی و گریه به همراه داره.  تمام اون روز ها اگر باباجان نمیومد و بهمون روحیه نمیداد قطعا داغون تر میشدیم و کم میاوردیم.  گ گیری و پیدا نکردن رگ. سوراخ سوراخ کردن بدن بچه و رفتار وحشتناک پرستاران و پرسنل بیمارستان. روز آخر هم خبری از ترخیص‌ نبود ولی دست وپاحنایی بهتر شده بود و باباجان تصمیم گرفت با رضایت خودمون مرخص‌ش کنیم و اگر دوباره اوضاع بد برگشت بریم یک بیمارستان دیگه. که خداروشکر همین که پامون رو گذاشتیم تو خونه روحیه و حال دخترک از این رو به اون رو شد و سریعا بهبود پیدا کرد. 
دوباره خونه ، بازی های جدید ساختنی های جدید و غذاهای جدید. سر خودمون رو گرم کردیم تا اون روزا زودتر برن از یادمون. مسافرت. شمال. همدان. خرید. پارک. رقص. آهنگ. کتاب. جیغ و داد. گل. گلدون. ماهی. سرما. برگ. پاییز. اب‌بازی. ریسه ها. ورزش. بشین پاشو. بازی. بازی. بازی 
آره. انگار داره از یادمون میره. داره از یادمون میره. از اون داستان یک ماه گذشت که دوباره استفراغ میاد سراغ زینب. دوباره گذرمون افتاد به بیمارستان و او آر اس. اما این‌بار تونست یک روزه غول مریضی رو شکست بده. دم شما گرم دخترک‌م. بعدش هم نوبت من شد و کم آوردم و سردرد سرگیجه و ضعف. یک بیمارستان و یک سرم گیر کرده بود تو گلوم که از خجالت‌ش در اومدم. دو سه روزه که دوباره زندگی شیرین شده و روز از نو بازی و شلوغی از نو. خدایاشکرت 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها